این کتاب را با اشک بخوان/ امیر اسماعیلی در کتاب «کوچه باران» روایتهایی جانسوز از خانواده شهدا گردآوری کرده است
امیر اسماعیلی در مقدمه کتابخود حساسیت خانواده شهدا نسبت به شهدایشان را اینطور روایت میکند: «پسرم! علی رضایم! محمد! رشیدم! حسینم! همهشان با تاکیدی خاص «م» مالکیت را ادا میکردند و چه حظی میبردند. هنوز خیلیهایشان باور نکردهاند فرزندشان رفته است. شهید رفته است. هنوز منتظرند که بیاید و زنگ خانه را بزند.»
قول دختر به بابایی
اولین روایت کتاب جانسوز است آنقدر که تا این دو صفحه را بخوانی قطعاً اشکها رهایت نمیکند. روایت قولی است که دختری به پدرش داده. دختری که خود پدرش را
راهی جبهه کرده و قول داده دلتنگی نکند اما آن را بارها نقض کرده است: «روز اول مهر که باید میرفتم کلاس اول مامان لوازمم را آماده کرد. از خانه که میخواستیم بیاییم بیرون، نگاهمان افتاد به عکس بابا که انگاری داشت ما را نگاه میکرد. بابا امیر همان موقع
دل تنگیام چندبرابر شد. زدم زیرقولم. زدم
زیر گریه.» این دختر باز هم قولی که به پدر داده را نقض میکند: «سر سفره عقد وقتی عاقد برای بار سوم پرسید که عروس خانوم آیا بنده وکیلم؟ بلند گفتم:« با اجازه مادرم و بابای شهیدم، بابای امیرم، بابا امیرم! بله…همانجا هم زیر قولم زدم و حسابی دل تنگ شدم»
دل تنگ بابا نباش زینب خانوم
چند سال قبل در همایشی دختر شهیدی را بغل کردم که میگفتند بابایش را ندیده دنیا آمده . بابایش رفته بود سوریه و دختر ۶ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمده است. پیکر شهید هنوز هم به ایران نیامده است و احتمالاً دختر فقط میتواند با تابوت پدر وداع کند. همسر شهید محمد بلباسی که در خانطومان به شهادت رسیده است، روایت تولد زینب بعد از شهادت پدرش را اینگونه میگوید: «حالا زینب چند روز است به دنیا آمده است. برعکس تولد سه فرزند دیگرم که همه با سروصدا تبریک میگفتند، بعد از دیدن زینب همه گوشه چشمشان تر میشود. بغلش میکنم و آرام وصیتنامه محمد را که دیگر حفظ شدم در گوشش زمزمه میکنم: « از، طرف من روی فرزندانم را ببوس و به فرزند چهارم بگو این سختیها، آسایشی به همراه خواهد داشت و دل تنگ بابا نباش» و مگر میشود فرزند، آن هم دختر دلت تنگ بابایش نشود آن هم بابایی که این همه از خوبیاش گفتهاند. مگر میشود بعد از خواندن این سطرها اشک نریخت.
شهید امید
شهادت رو لزوماً نباید در میان بیابانها و جبهههای جنگ جست. شهادت گاهی در همین تهران لابهلای ساختمانی سوخته دست اهلش را میگیرد. نمونهاش هم امیدخان عباسی که آتشنشان بود اما دلی دریایی داشت وقتی با التماس مادری ساختمان ۱۰ طبقه را بالا رفت تا ریحانه خانوم کوچک را که کنج کمدی پناه گرفته بود بیاورد : «امکان بیرون بردنش بدون ماسک نبود. باید در لحظه تصمیم میگرفت. او بود و ریحانه و یک ماسک…ماسک را از صورت خودش باز میکند و روی صورت ریحانه میبندد و … نفسش را حبس میکند و میدود میان دود و آتش. توانش تحلیل میرود اما میدود آنقدر که ریحانه را سالم به مادرش میرساند و بعد بهخاطر دودزدگی بیهوش میشود.» امید به همسرش قول داده بود که زنگ بزند بعد از عملیات اما موفق نمیشود با این حال امید زنده است چون بعد از مرگ هفت نفر دیگر را هم از زندگی بهرهمند کرده است. همسرش میگوید: « در زندگی فقط یک بدقولی کرد. گفت خودم زنگ میزنم. نزد!»
تقدیر وزیر سوری از رزمنده ایرانی
رزمنده ایرانی در سوریه کاری کرد که وزیر فرهنگ سوریه بابت فعالیتهای فرهنگیاش از او تقدیر کند اما تقدیر محمد پورهنگ شهادت بود مثل همان که در خواب دیده بود. او حتی از دوقلوهایش هم گذشت دخترهایش که بابایی بودند: «ریحانه و فاطمه که به سمت عکس میروند و دست به سروصورتش میکشند یک دفعه بغض همه میترکد» با این حال محبوب همه بود حتی بچه محلهایش در شهر حما گفته بودند : «شما از منی که سالها در محل زندگی میکنید شعبیترید» اینها همه در نهایت باعث شد محمد هدف تکفیریهای منطقه قرار بگیرد و بعد از ترور در بیمارستان بقیهالله شربت شهادت بنوشد.